بگذار اگر اینبار سر از خاک برآرم
بر شانه ی تنهایی خود سر بگذارم
از حاصل عمر به هدر رفته ام ای دوست
ناراضی ام ، امّا گله ای از تو ندارم
در سینه ام آویخته دستی قفسی را
تا حبس نفسهای خودم را بشمارم
از غربت ام اینقدر بگویم که پس از تو
حتی ننشسته ست غباری به مزارم
ای کشتی جان ! حوصله کن میرسد آنروز
روزی که تو را نیز به دریا بسپارم
نفرین گل سرخ بر این «شرم» که نگذاشت
یکبار به پیراهن تو بوسه بکارم
ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار
تا دست خداحافظی اش را بفشارم
فاضل نظری
دیگر اشعار : فاضل نظری
نویسنده : علیرضا بابایی